آشیانه  پر مهر ما آشیانه پر مهر ما ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره
وب مامان منتظروب مامان منتظر، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

رایان کوچولو

کربلا

سلام مامان جونم خوبی نفسم گلم ببخش چند روز نبودم. دوشب پیش که شوهر عمه الهام از کربلا اومد رفتیم خونشون.فرداش هم که من رفتم خونه مامان جون باباجون دیروز هم که با عمه الهه رفتیم خونه عمه بابایی حسین از کربلا اومده بود.خلاصه مامانی همش در گردش بودیم خونه که نبودم. ایشالله توهم بیا باهم بریم حسابی بگردیم عزیزم. گلم چند روز دیگه هم تولد آرمیتا س میخوایم با عمه الهه تم تولد زنبوری واسش درست کنیم. دوستت دارم عزیزم مثل همیشه یادت نره منتظرم 
27 آذر 1393

دعا

سلام نفس مامان عزیزم مامان امروز خیلی خسته بود اخه دیشب نذر عمو احمد بود. امروز اومدم خونه باباجون ومامان جون عصر هم با مامان جون وخاله فریما وزن دایی یاسمن ورضا وهانیا رفتیم دعا. وقتی اومدیم اینقدر با عرشیافوتبال بازی کردیم جات خالی مامانم. نفس مامان دوست دارم زیااااااااااااااد  شیطونم یادت نره منتظرم
22 آذر 1393

نذری

سلام عشق مامان مامان جونم این چند روز گرفتارم اخه نذر عمو احمد گلم امروز همه اومده بودن کمک وای نمیدونی این نینی های عمو وعمه چقدر شیطونی کردن دیگه سرم درد گرفت. مامان جونم عمو احمد و زن عمو فاطمه هم مثل منو بابایی منتظر نینی هستن. از خدا میخوام یه نینی سالم هم به زن عمو فاطمه بده  اخه زن عمو فاطمه هم خیلی نینی دوست داره. شاید هردوتون با هم اومدین و ماروخوشحال کردین. عزیزم بازم میگم یادت نره ما منتظریم پس زود زود بیا
20 آذر 1393

دکتر

سلام نفس مامان  امروز با بابایی رفتیم دکتربازم همون حرفای همیشگی  فقط ایندفعه به بابایی دارو داد تا بخوره عزیزم زودی بیا پیشم خیلی ناراحتم منو بابامنتظریم
18 آذر 1393

مهمونی

سلام نی نی مامان امروز خونه عمه الهه بودم البته مامان جون و عمه الهام هم بودن از صبح اونجا بودیم مامان جون نمیدونی این وروجکای دوتا عمت چقدر شیطونی کردن که گلم عصرهم من با عمه الهه و عمو محمدوارمیتا رفتیم اتلیه تا از ارمیتا عکس بگیریم. عزیزکم فردا هم منو بابا میخوایم بریم دکتر مامانی یادت نره من و بابا منتظریم 
17 آذر 1393

مامان و بابایی منتظر ن

سلام مامان جون عزیزم این وبلاگ رو امروز واست ساختم  عزیزمامان من الان ده ماه اقدام به بارداری کردم ولی متاسفانه هنوز.. گلم نمیدونی چقدر ناراحتمو غصه میخورم این،قدر گریه میکنم ولی بابایی میگه اشکال ندلره هرچی صلاحه بابایی میگه خدا میدونه ما چقدر نینی دوست داریم حالا یکم دیرتر یا زودتر حتما بهمون میده مامانی واسه اومدن تو هرکاری میکنم الانم تحت نطر دکتر هستم عزیزم یادت نره منو بابا منتطریم بس زود بیا
17 آذر 1393
1